عصر بازار

کارگران در صف بیمه بیکاری

عصر اعتبار- روزگار کرونا روزگار عجیبی است، از آدم‌ها تنها چشم‌هایشان پیداست و اینجا اغلب چشم‌ها بی‌حالتند. شمارشگر توی سالن پشت هم شماره اعلام می‌کند هرچندتا درمیان مردی یا زنی شماره به‌دست پیش می‌آید؛ اغلب کلافه، اغلب بی‌حوصله و پریشان و بیشتر از همه بلاتکلیف.

کارگران در صف بیمه بیکاری
نسخه قابل چاپ
دوشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۶:۱۹:۰۰

    به گزارش پایگاه خبری«عصر اعتبار» به نقل از همشهری، فروردین است، هنوز کمر بهار تا نشده اما تا دلت بخواهد آفتاب زبانه می‌کشد و هول و ولای گرمای تموز به جان آدم‌ها افتاده است. هنوز مانده تا صلات ظهر، اما خورشید جا گرفته وسط آسمان و آدم‌ها بی‌حوصله و گرمازده، پوشه به دست، ماسک به‌صورت، پله‌ها را بالا و پایین می‌کنند. اینجا، اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی استان تهران است. شعبه جنوب غرب، نبش خیابان سرهنگ سخایی و سی‌ تیر؛ همان خیابان «همیشه بیدار» با درخت‌های  بالا بلندش.

    6 ماه معطلی را چه کنیم؟
    اداره خلوت است، آدم‌ها یکی‌یکی، دو تا دو تا می‌آیند و می‌روند. خبری از ازدحام همیشگی اداره نیست. کوران کرونا و تعطیلی نصفه نیمه تهران، کار خودش را کرده و عده‌ای را خانه‌نشین کرده است. به‌خصوص کارگرهایی را که کرونا، تیشه به ریشه کارشان زده و حالا گرفتارتر از همیشه روزگار می‌گذرانند؛ شب‌ را و روز را.

    رضا 33ساله است. چشم‌هایش توی سالن دو‌دو می‌زند و تازه در حال کشف محیط است. به راحتی به حرف می‌آید و قصه‌اش را‌ ساز می‌کند: «توی شرکت تابلو‌سازی‌ یکی از رفقام کار می‌کردم. حقوقم مرتب پرداخت نمی‌شد و اغلب با تأخیر بود، هر بار مجبور می‌شدم به زبون بیام و آخرش مثلا یه تومن علی‌الحساب می‌گرفتم. منم مونده بودم توی رودربایستی. بعد یه مدت چند تا نیروی جدید گرفتن. فهمیدم حقوق اونها هم از من بیشتره، هم به موقع پرداخت میشه. اون موقع بود که دیگه واقعا شاکی شدم. فهمیدم دنبال بهونه بودن که ردم کنن. منم گفتم سنوات این چند سالی که باهاتون کار کردم رو بدید من برم. انقدر امروز فردا کردن که دیگه خسته شدم. حالا هم اومدم اینجا ببینم می‌تونم برای بیمه بیکاری اقدام کنم یا نه، نخستین روزه میام و خیلی وارد نیستم.»

    سالن نیمه‌تاریک است، مهتابی‌های کم‌جان روی دیوار، انگار رو به مرگند و هُرم گرمای توی خیابان، خودش را هل داده توی ساختمان و تمام سالن‌ها و اتاق‌ها را فتح می‌کند. عرق‌ شره می‌کند روی پیشانی رضا و بعد می‌رود زیر ماسک.

    رضا مجرد است؛ «با این اوضاع مگه میشه زن گرفت، اون موقع که سر کار بودم تو فکر ازدواج بودم، اما الان دیگه کلا بی‌خیال شدم. منِ مجرد موندم توی خرج خودم، خدا به داد اونایی برسه که زن و بچه دارن. به منم گفتن 6 ‌ماه طول میکشه تا کار بیمه‌م درست شه و دریافتی داشته باشم. توی این شیش‌ماه باید چیکار کنم رو خودمم هنوز نمی‌دونم.»

    سرخیم، اما با سیلی
    محمد مرد 44ساله‌ای است که تازه رسیده و نشسته روی صندلی راهرو تا نفسی تازه کند: «20سال توی یه کارگاه تراشکاری کار کردم. اما یک دفعه تجهیزات و مواد گرون شد. یه شبه به ما گفتن خوش اومدی! البته ماجرا برای 3 سال پیشه. با دو تا بچه چیکار می‌کردم؟ همون موقع اومدم دنبال بیمه بیکاری و خلاصه بعد از کلی دوندگی کارم درست شد. چند ماهی بیمه بیکاری گرفتم و 3 سال بعدش توی تولیدی زیره کفش کار پیدا کردم. اما بعد از 6 ‌ماه دوباره یه عده‌مون رو تعدیل کردن. بازم 3 ‌ماه بیکار بودم.»

    هر یک جمله را که می‌گوید، قطره‌های عرق را با پشت دست از پیشانی پس می‎زند و دوباره درست از همانجا عرق می‌جوشد. گرم است و آدم‌ها بی‌طاقتند و اول و آخر حرفشان یک چیز است؛ چه کار کنند؟ «3 ‌ماه با ماشین کار کردم و بعدش رفتم یه کارگاه ریخته‌گری، اما بعد از چند ماه، شب عید گفتن سفارش کم شده و به سلامت. هیچ‌کس شرمنده زن و بچه‌ش نشه، خلاصه که با سیلی صورت‌مون رو سرخ کردیم خانوم. سابقه بیمه‌م کم نیست، قبلا هم فقط شش هفت ‌ماه از بیمه بیکاریم استفاده کرده بودم، حالا اومدم ببینم دوباره چند‌ماه بهم تعلق می‌گیره.»

    اداره خلوت است و اغلب مراجعان مرد هستند، بهاره اما زنی است 35ساله که در یک کارخانه کارتن‌سازی‌ کار می‌کرده و صاحب کارخانه بی‌خبر از کارگران یکباره شرکت را فروخته و یک‌شبه 300کارگر را بیکار کرده است. گرچه بعدا خبر رسیده که ضرر کرده و گره به کارش افتاده. «پیرمرد در دم سکته کرده و حالا گوشه بیمارستان افتاده، آه 300 نفر آدم دامنش رو گرفت. چند سال بود من اونجا کار می‌کردم و نخستین باره اینجوری بیکار شدم. بهم گفتن برو دنبال بیمه بیکاری و اینجا هم که معلوم نیست کی کارم درست بشه.»

    بیمه به شرط حضور و غیاب؟
    یکی، دو نفر دیگر رسیده‌اند؛ تازه شماره گرفته‌اند و پوشه مدارک‌شان پر و پیمان‌تر به‌نظر می‌رسد. مرد میانسالی پیش می‌آید؛ عصبانی، خسته و گرما زده می‌گوید: «مشکل که یکی، دوتا نیست خانوم! بیکاری یه درده، بدو بدوهای بعدش یه درد دیگه. من توی کارگاه چوب کار می‌کردم. بعد از 10سال، چند وقت پیش بیکار شدم. غصه عالم آوار شد روی سرم، خودم به درک، غصه زن و بچه آدم رو پیر می‌کنه. زن من مشکل قلبی داره. یه‌بار عمل کرده و استرس براش سمه. نمی‎خوام غصه بخوره. می‌ترسم سکته کنه بیفته روی دستم.»

    اسمش جواد است. می‌گوید 40ساله است اما بیشتر به‌نظر می‌رسد. گرد سپید نشسته روی موها و سیاهی‌ها را عقب زده؛ چشم‌هایش خسته و بی‌حالت است و وسط حرف‌ با ماسک روی صورتش بازی می‌کند: «دردسرت ندم خانوم، همون موقع که اخراج شدم، رفتم دنبال بیمه بیکاری. میگن تا یه‌ماه بعد از اینکه بیکار می‌شی باید بری دنبال این بیمه، حالا خوبه باز من می‌دونستم، خیلیا که بیچاره‌ها نمی‌دونن و همین چندرغازم از دست می‌دن. تو رو خدا شما به مردم آموزش بدید. خلاصه رفتم دنبال بیمه، هی هر روز برو، بیا! چندبار وسطش می‌خواستم ول کنم اما دوباره این کارو نکردم. توی همون 6ماه، هی با خواهش و التماس ماشین یکی از دوستامو گرفتم و روی ماشین کار کردم. هر چی درمی‌آوردم پنجاه، پنجاه بینمون تقسیم می‌شد.»

    سر تکان می‌دهد، ماسک را پایین می‌کشد و می‌خندد؛ جای خالی دندان جلو، چیزی شبیه به یک نغمه ناجور است: «یه‌بار توی خیابون با یکی دعوام شد و این بلا سرم اومد. حالا همه اینا به درک، الان 6‌ماه گذشته و گمونم از‌ ماه بعد بیمه‌ا‌م رو بریزن اما گفتن هر ‌ماه مأمور میفرستن دم خونه ببینن واقعا بیکارم یا نه. آخه این چه کاریه؟! زن من هنوز نمی‌دونه من بیکارم. نمی‌خوام بفهمه، حالا بست بشینم تو خونه؟ یکی مثل من این بدبختی رو داره، یکی هم می‌خواد بره دکتر، بره دنبال یه کار دیگه، چه می‌دونم، مردم هزار جور گرفتاری دارن. هر کی هم که بیمه می‌گیره بازم دنبال اینه که یه کار بخور و نمیری کنارش پیدا کنه. نمی‌شه بست بشینه توی خونه که! یکی از دوستام یه آشنا داره اینجا. اومدم رو بندازم ببینم میتونه یه کاری کنه برای حضور و غیابم یا نه».

    گرفتاری مثل بهمن است. از تلنگری شروع می‌شود، بعد مثل هیولا بزرگ می‌شود و قد می‌کشد و جولان می‌دهد. اینجا، آدم‌های گرفتار، جمع‌شان جمع است.

    حرف‌های جواد، مرد دیگری در همان حوالی را می‌کشد سمت ما. مردی 46ساله که 12سال در یک اتوشویی کار کرده و حالا آمده برای گرفتن سختی کار؛ «مثل اینکه برای کار دستگاه پرس سختی کار در نظر می‌گیرن. البته 5ساله از خشکشویی اومدم بیرون اما وقتی اینو شنیدم اومدم ببینم جریان چیه. از آخرین بیمه‌ای هم که برام رد شده خیلی گذشته، میگن دیگه بیمه بیکاری بهم تعلق نمی‌گیره. مگر اینکه دوباره جای دیگه‌ای برم سرکار و بعد بتونم مجددا پروندم‌ رو به جریان بندازم و از صاحب کار قبلیم شکایت کنم.»

    مرد هنوز نمی‌داند دوندگی را به جان بخرد یا نه... گیرم که خرید، کار جدید را چطور دست و پا کند؟

    یکی گرفتار می‌شود، یکی سیر...
    بهار سیاه تهران جولان می‌دهد و خیابان «همیشه بیدار» مثل همیشه شلوغ است. مردها گله به گله کز کرده‌اند گوشه خیابان و موقع حرف زدن ماسک‌هایشان را پایین می‌کشند. اداره که خلوت باشد، مردها گره به ابرو می‌اندازند و پکرتر می‌شوند. علی یکی از همین مردهای سن و سال‌داری است که پا به پای مراجعان پله‌ها را بالا و پایین می‌کند. علی دلال است، واسطه آدم‌های کشتی به گل نشسته و مؤسسات حقوقی. یک مشت کارت مؤسسه‌ را توی دست گرفته و جلوی آدم‌ها پیش می‌کشد: «آدم‌های بیکار و بدبخت و گرفتار میان اینجا و کار ما هم اینه که بهشون مؤسسه‌های حقوقی رو معرفی کنیم و اینجوری یه پولی هم گیر خودمون میاد.»

    روزگار عجیبی است، نان یک نفر، در گرو گرفتاری یک نفر دیگر؛ «هر یه نفری که به مؤسسه معرفی کنم یه پورسانتی به‌خودم می‌دن. بعضی روزا اداره شلوغ میشه و کار ما هم بیشتر رونق می‌گیره. یه وقتایی هم مثل امروز بیشتر از یکی دو مورد نیست که به تورمون بخوره.»

    علی 7 سال است که ساعت 8 صبح رسیده جلوی اداره کار و عصر هم به سیاق کارمندان معمول راهی خانه شده است. اما نه اتاق و میز کار دارد نه هیچ امتیاز دیگری. نان علی گره خورده به بالا و پایین رفتن از 8 پله جلوی ورودی؛ دیگر سرما و گرما و و جولان کرونا هم برایش توفیری ندارد؛ آن هم تنها برای حداکثر 3 میلیون تومان در ماه.

    ساعت حدود 12ظهر است. ماشین حمل تخم‌مرغ رسیده سر چهارراه و راه را بند آورده، موتوری‌ها بلند بلند حرف می‌زنند و با دست راهش را نشانش می‌دهند. پیرمردی جلو می‌آید، با چشم‌هایش می‌خندد و بعد ماسک سفید به چرک نشسته را پایین می‌کشد. سیگاری می‌گیراند و سر درددلش باز می‌شود: «هر کی میاد اینجا یه بدبختی داره، اما بدبخت‌تر از ما که نیست، نگاه کن، همین الان هفتا موتوری واستادن و هر کی از اداره میاد بیرون می‌پرن سراغش که برسوننش. اونی که فرزتره برنده‌ است. من پیرمردم یه روزایی دست خالی برمی‌گردم خونه.»

    پیرمرد 65ساله، یکی از موتوری‌های ثابت جلوی اداره است. چین و چروک دور چشم‌های سرخش را گرفته و دل پری دارد؛ «راننده ترانزیت بودم؛ برام پاپوش درست کردن و 5کیلو هروئین گذاشتن توی ماشینم. 4 سال زیر تیغ بودم، بعد معلوم شد بی‌گناهم، همه زندگیم رفت و شد همین موتور. روزی دست خداست. امروز که کاسب نبودیم، شاید خدا خواست و فردا شلوغ‌تر شد.»

    یکی دو نفر از پله‌ها پایین می‌آیند و مردها سیگار تازه‌گیرانده را زیر پا می‌اندازند و از روی موتورهای پارک‌شده می‌جهند.

    پیرمرد رو بر می‌گرداند، یکی از جوان‌ترها مسافر را گرفته و باقی دست‌خالی بر می‌گردند. پیرمرد سرتکان می‌دهد، دور می‌شود و زیر سایه کنار دیوار  کز می‌کند.

    این،‌داستانی است که هر روز همین ساعت همین‌جا تکرار می‌شود.

    برچسب ها
    پورسعید خلیلی